شب در منزل یکى از تجار محل، روضه بود. شب گرمى بود. و در آن شب، حوض آب و فواره و گل‏ها و رقص ماهى ‏ها، مرا به خلسه اى کشانده بود که خواب شیرینى را بر پلک‏هایم مى‏ پاشید.

 کامل مردى پُر شور بالاى منبر بود... یادم نمى ‏رود با حرکت دست‏ها و فریادها و حالت‏هایش آنقدر از قرآن گفت که پس از مدت‏ها بیزارى و خستگى شوق تازه ‏اى در من رویید؛ شوق آشنایى با قرآن، قرآنى که آن شب با تلقین‏ها در من بزرگ شده بود. قرآنى که او مى ‏گفت کلید هر بن‏ بست و راهنماى هر تنگناست.

 وقتى به منزل بازگشتم......

 قرآن را برداشتم تا از نزدیک ببینم. قرآنى بود با ترجمه ‏اى که اسمش را ترجمه‏ ى مرمرى گذاشتم. مر او را گفتیم. مر قرآن را فرستادیم...

 راستى که دلم سوخت. این چه ترجمه ‏اى است؟! گاهى شک‏ها بالاتر مى ‏آمدند. اصلاً این چه قرآنى است؟ همین کلید پیروزى است؟ همین ضامن عظمت مسلمان‏هاست...؟

 آن همه شور که همراه تلقین‏ها در من سر کشیده بود و همراه صداى آب و زمزمه‏ ى ریز فواره‏ها و رقص ماهى ‏ها که از آب بیرون مى‏ پریدند، در من دویده بود، آن همه شور در من خشکید و براى بار دوم قرآن را کنار گذاشتم.

 ولى این مرتبه، کنجکاوى بیشترى داشتم که حتى مرا به عربى کشاند.

 شاید دو سه سال گذشت. سال‏هایى که دوره‏ ى تولد من بود. در این سال‏ها جریان‏هایى در من گذشت و فکرهایى در من شکوفه داد. فکرهایى که اکنون از آن یاد مى‏ کنم، آن روزها به این روشنى نبودند که اکنون مى‏ نویسم ولى طرح‏هایى بودند که به همین نقش کنونى جان مى ‏دادند و حرف‏هایى بودند که مرا آماده مى‏ کردند.

 در این سال‏ها، منى که دو بار از قرآن سر خورده بودم، آن چنان نیاز به قرآن را یافتم که از نفس کشیدن ضرورى ‏تر. من خودم را شناختم که از خاک و گلم و از گربه بیشترم.

 مى‏ دیدم من با جهان و با آدم‏ها رابطه دارم. من در دنیاى رابطه‏ ها هستم.

 این رابطه‏ ها براى من آن‏چنان عینى شکل مى ‏گرفت که هر حرکتم با وسواس همراه مى‏ شد. چگونه راه بروم؟ چگونه نگاه بکنم؟ چه بخورم؟ چه وقت بخورم؟... من در کوچک‏ترین حرکت، بزرگ‏ترین رابطه‏ ها را احساس مى کردم. و در این رابطه‏ ها دنبال ضابطه و دستورى بودم.

 در این جهان که علم، نظامش را تجربه کرده بود، نمى ‏توانستم ولنگار باشم. نمى ‏توانستم شلنگ و تخته راه بیندازم. رابطه ‏ها، به ضابطه‏ اى نیاز داشت.

 این ضابطه از کدام منبع تأمین مى ‏شود؟

 از علم؟

 یا از غریزه؟

 علم انسان و دانش‏هاى او با تمام وسعتش هنوز آن‏قدر ناچیز و محدود است که نمى ‏تواند بگوید در هر حرکتى، چه رابطه‏ هایى هست. در حرکت دست، با دورترین ستاره. در حرکت الکترون‏هاى مغز، با رنگ برگ‏ها و خاصیت خوراکى ‏ها... این حرکت‏ها و این رابطه ‏ها هنوز شناسایى نشده ‏اند تا ضابطه‏ هایش به دست برسند.

 و غریزه هم در انسان مثل غریزه ‏ى حیوانات دیگر نیست که او را تأمین کند و رابطه‏ هایش را کنترل نماید.

 با این توجه، ضرورت وحى مطرح مى ‏شد. کتاب مفهوم عمیقى به من مى‏ بخشید.

 هیچ دیده‏ اى که در خانواده‏ هاى فقیر ماشین آب میوه‏ گیرى و یا رختشویى، چگونه مطرح مى ‏شود. همین که بچه‏ هاى فضول مى‏ خواهند به برق وصلش کنند، همه دستپاچه مى ‏شوند که صبر کن. بیا کنار. دست نزن تا داداش کتابچه را ببیند. دستورش را بخواند. ماشینى که نظام دارد، نمى ‏توان همین‏طور به آن دست زد و با آن رابطه بر قرار کرد. علم مى ‏خواهد. کتاب مى ‏خواهد.

 این نظام وسیع‏تر براى من این‏گونه طرح مى‏ شد. و ضرورت وحى این گونه احساس مى ‏شد. منى که دو بار از قرآن رمیده بودم، اکنون به قرآن روى مى ‏آوردم. و این بار سوم، رابطه‏ ام با قرآن، از رابطه ام با قلبم، با نفسم نزدیک‏تر بود. و این نه یک حرف که یک احساس بود. آخر من مى ‏توانستم بدون قلبم چند ثانیه زنده باشم؟

 ولى بدون قرآن (دقت شود) نمى ‏دانستم چگونه زنده باشم و براى چه زنده باشم و همین ثانیه‏ ها را چگونه بگذرانم؟ این احساس، انس عمیقى را در من سبز کرد. این ضرورت، مرا با قرآن پیوند زد.

 اکنون با صراحت مى ‏گویم، قدم اول، شرط اول، براى برخورد با قرآن همین احساس، همین درکِ ضرورت است.